نام تو را اگر به کوه کنده ام خطاست
عشقی و بر کتیبه ی دل ماندگارتر
شعر زیبای استاد شهریار در وصف کوه و کوهنوردان
گروه کوهنوردی شهریار
کوه در شب چه شکوهی دارد خرم آن جلگه که کوهی دارد
شب چو مهتاب درخشد در کوه خرمن عشق نماید انبوه
تاجی از ماه به سر دارد کوه وز طلا جبه به بر دارد کوه
شاه بیت غزل دور نماست کوه سلطان همه صحراهاست
کوه را چشمه ی بی اندوهی است کوه منزلگه بابا کوهی است...
اولین پرتو ماه و خورشید روی پیشانی کوه است پدید
بازا زمغر بشان با کهسار آخرین بوسه ی بدورد نثار
مردم کوه نشین داند خوب که چه نقشی به طلوع است و غروب
من چو کوهم نه پنهای و نه پشت غیرت کوه نشینانم کشت
مرد را کوه سرافراز کند چای پایش به فلک باز کند
بر گشوده است کتاب کیهان کاین همه راست نهانست بخوان
دل همه برکند از عالم خاک می برد روح به سیر افلاک
گه هنرمند به کوهش دست است از شراب ابدیت مست است
کوه گنج هزش با خروار دست کن هرچه که خواهی بردار
کوه چون عارف رویا دیده دامن از روی و ریا بر چیده
سر فرا داشته بی و حشت غول با جمال ملکوتی مشغول
شب سر از مشوق چو بردارد کوه تا دل عرش خبر دارد کوه
کوه گر روشن و گر تاریک است تا بخواهی به خدا نزدیک است
قصه در گوش فلک می گوید چاره ی درد بشر می جوید
کوه انفاس مسیحا دارد وین نسیم از دم عیسی دارد
کوه مهد همه پیعمبرهاست مهبط موهبت وحی خداست
کوه را زبده ی فرزاندانی است که جهانشان به نظر زندانی است
غالباً هرچه نبوغ است و وهاست دست پرورده ی کوهستان هاست
کوه برخاسته پل می بندد تا بشر را به خدا پیوندد
نردبانی است فرا رفته به ماه تا تو جانی به در آری از چاه
کوه آیین هنرمندش هست با هنر نسبت و پیوندش هست
گرنه کوه است و مقام رفعت گو فرود آی ، همای همت
قاف اگر لاف تجرد نزند مرغ افسانه کجا لانه کند
کوه چون ذوق و هنر آزاد است بیستون مدرسه ی فرهاد است
رشحاتی که تراود از کوه اشک شوق است و بشوید اندوه
قطره ای کز جگر کوه چکد عشق چون شیره ی جانش بمکد
شعر هم شیره ی جان شعر است وز درخشنده ترین گوهرهاست
شعر قطره است و چکیده است چو در سنگ باشد که به سیل آید و پر
گویی آن جا که به دریا غوغاست کوه سرفراز سپاه دریاست
باد کوه است به گوش امواج همچو فرمان هجوم افواج
کوه از حلقه ی دریای عمیق سر بر آورده نگینی است عقیق
لشگر موج اگر کوهکن است کوه ما خسرو لشگر شکن است
استقامت برو از کوه آموز نوح را دیده و برخاست هنوز
کشتی نوح گر از طوفان جست بار اول به سر کوه نشست
کوه را سینه ی صبر است و سکون گو که آفاق شود « کن فیکون »
کوه را قله ی قهر است و عتاب قرق غیرت شاهین و عقاب
کس اش انجام ندید و آغاز نیست جز ابر کس اش محرم راز
قهرمانی به کمین است و به هوش خود کمان فلک آورده به دوش
تیر اگر سنگری از کوهش بود پر گرفت و همه آفاق گشود
هر نخی ، دوک فلک تابیده کوه دور سر خود پیچیده
این نه پیچیده ی دشت و هامون که یکی قرقره ی عمر قرون
پهلوان با سر افروخته است که قرون پشت سر انداخته است
ژنده ی پیری به جبین خط امان که بگو بد به زمین پیل زمان
دیده بانی است بلند و بینا شاهد گشت و گذشت دنیا
چشم عبرت همه جا بگشاید زیر چشمی همه را می پاید
گه تو را گوش لطایف شنواست کوه را پند لطیف و شیواست
آن چه دردادی با کوه ندا بازت آید به مزامیر صدا
یعنی ای طفل بیندش و بکار که همان می دروی آخر کار
هیچ با دیو و ددی بد نکنی که خود آن بد همه با خود نکنی
کوه تنها نه همین گلدسته است بلکه درهای جهنم بسته است
خوانده باشید که خلاق جهان دوزخی زیر زمین کرده نهان
در دل این کره ی خاکی ما آتش انباشته دریا دریا
آن جهنم که جزای من و توست خفته زیر کف پای من و توست
کوره هر جا که نفس کش دارد کوه سد ره آتش دارد
اژدها چنبره با گمب و غرنب کوه ، زنجیر کشانش کد مجنب
فتنه ای زیر زمین رفته به خواب که جهانی کند از دم همه آب
گر سر از خواب گران بردارد زیر سر آتش محشر دارد
کوه جوشنده ی آتش افشان با همه کوکیه ی کاهکشان
نه گمان دار که آتش بازی ست با طبیعت به سر طنازی ست
بلکه از خشم فرو خورده جهان آورد باد گلویی به دهان
شعله ی آتش خشمی جوشان می کشد با تو یکی خط و نشان
تا تو طغیان معاصی نکنی طاعت از طاغی و عاصی نکنی
این تل آتش خشک و ترسوز یک دبستان نمونه است هنوز
ورنه گر باز کند کوه دهان سر کند فاتحه ی کون و مکان
خشت ها کز سر خم بردارند بک تن زنده بجا نگذارند
آن زمان مرگ مجسم شده کوه لوله ی توپ جهنم شده کوه
بمب با کوه تحاشی نکند تا جهان را متلاشی نکند
آب را نیز سر طغیان است باد را نیز سر طوفان است
گر نه این کوه بلا گردان بود زندگی دستخوش طوفان بود
گرنه این سد سکندر بیناد بود کاخ مدنیت بر باد
کوه مسمار سر سلسله هاست قفل بند دهن زلزله هاست
بار سنگی است به میزان جهان تا تعادل کند اوزان جهان
ورنه هر لحظه تکانی خیزد که جهانی به سر هم ریزد
چرخ را میخ طناب خیمه است تا زمین کج ننهد پا چون مست
کوه از آن جا که خود از اوتاد است برترین صومعه ی زهاد است
هر که را عزت عنقا دادند قافش زا همت والا دادند
موسی از قوم چو آمد به ستوه خود خدا کرد تجلی در کوه
شب بسی نور خدا دیده به کوه خود بگوید که چه ها دیده به کوه
دیده بر سینه ی طور سینا قد با غز و وقار موسی
هاله اش حلقه به رخ نورانی در جمال ابدیت فانی
ملک العرش به طوقش تورات خواند آهسته به گوشش آیات
جام جان یافته لبریز ندا و آن ندا خنده ی مینای خدا
چشم دل باخته در نخله ی نور گوش جان یافته در قله ی طور
تکیه بر تخت و عصای شاهی بر سرش تاج کلیم اللهی
سر نگون تخت و بساط فرعون علم موسوی افراشت به کوه
مصطفی دیده به غار حرا به جمالی و جبینی غرا
در افق جلوه ی بام ملکوت جبرییل است و محمد مبهوت
کاووسی دید بهشتی چون برق افق غرب گرفته تا شرق
سر فرا گوش نبی داشت سروش خواندش اسرار سماوات به گوش
باز بنمود بدو قرآن را گفت در گوش دل آویز آن را
تختی از نور بر افراشته دید تاجی از ماه فرا داشته دید
رفت سلطان رسالت به سریر کرده اقلیم شفاعت تسخیر
دید روح و ملک از صفحه ی عرش صف به صف سجده کنان تا بر فرش
ملکش سر به شهادت خم کرد این همان سجده که به آدم کرد .
شب از این نادره ها دارد یاد روح – نا محرم و محروم مباد
محمد حسین بهجت تبریزی ( شهریار )
بی شانه ی تو سر به کجا می گذاشتم
ای نارفیق کوه و بیابان اگر نبود
خرم لاله ها و زیره ها و انجیر ها و انگور و بیدها، ملوری ها با خارها
بوی تند پونه هایش، بوی خاک نمناک چشمه های پاک و جویبار و آبشارش
رقص شاخه ها و سبزه ها ، در مسیر باد و طاغونهای زیبا و استوارش
انگار که یک کوه سفر کرده از این دشت
اینقدر که خالی شده بعد از تو جهانم
پشت این کوه قشنگ
که همه پُر شده از صخره و سنگ
سبزه زاریست که دل میبرد از سینۀ تنگ
آبشاریست سرانجامش رود ، که خروشان شده ،
فریاد کنان . . . با نوای فرحی میگذرد ، تا به دریا . . .
زبر و حاشیۀ کلبۀ چوبی قشنگ.
جمع مرغان یک سو ، بازی شاپرک و اردک و قو
گاه در بوسه کنار، گاه باهم لب جو
همه باهم هم سو
نغمه چلچله و صوت هزار
رقص مرغان به چمن زار بهار
شور و عشق موج زند در دیدار
حاصل هوش و سواد و فرهنگ
مرغ صبح نغمه گهی زد به نماز
صبحدم را بـه دمش کرد آغاز
روز با شوق و شعف چون شد باز
دم خوش روز کند خوش آهنگ
پشت این کوه بلند ، همه زیبا شده است ،
چه فریبا شده است
همه جا جشن و سرور ، همه جا شادی و شور ،
همه در وادی نور
دم خوش یُمن مبارک باد است
همه جا عشق و امید ، همه جا غرق نوید ،
همه درسایه یک سرو سپید
شادمانه بشتابید که مهر ، آباد است
نصرآواز نما با دف و چنگ خوش و جاوید نوای عُشاق
کور بادا که ندید این فرهنگ لال بادا که نخواند این آهنگ
زمانى عشق شیرین کوه ها را جابه جا مى کرد
و حالا تیشه ى فرهاد بر این عشق خوشبین است
ای آبشار نوحه گر از بهر چیستی؟
چین بر جبین فکنده ز اندوه کیستی؟
دردت چه درد بود که چون من تمام شب
سر را به سنگ می زدی و می گریستی؟...
آه ! یـک روز هـمین آه تـو را مـی گـیرد
گـاه یک کـوه به یـک کـاه بـه هـم می ریـزد
دل داده ام بر باد، بر هر چه بادا باد
مجنونتر از لیلی، شیرینتر از فرهاد
ای عشق از آتش، اصل و نسب داری
از تیرهی دودی، از دودمان باد
آب از تو طوفان شد، خاک از تو خاکستر
از بوی تو آتش، در جان باد افتاد
هر قصر بی شیرین، چون بیستون ویران
هر کوه بی فرهاد، کاهی بدست باد
هفتاد پشت ما از نسل غم بودند
ارث پدر ما را، اندوه مادرزاد
از خاک ما در باد، بوی تو میآید
تنها تو میمانی، ما میرویم از یاد
از قیصر امین پور
از دور تو را محکم و چون کوه ببینند
در خویش شبیه پر کاهی شده باشی
قصر بلور بر اثر بیفری شکست
قصر ظهور مایه ی بیجوهری شکست
باطن خراب و جلوه ی ظاهر جهان گرفت
دور قصیده، دورانِ انوری گذشت
دل از زبان جدا و زبان از صفات حق
از دست رهروان پر و بال پری شکست
حافظ میان قافله ی عامیان شعر
با صد زبان سروده و لفظ دری شکست
در مدّ و جزر دور قمر خاک خون گرفت
تا ناودان حکمت بحر و بری شکست
پاکی ز آب رفته و صحراست آبشار
از چشم چشمه شیوه ی نیلوفری شکست
بشنو سروش میرسد از غیب، از حضور
یک لحظه گوشدار که سُرب کری شکست
مومن قناعت شاعر تاجیکستانی
پشت روز روشنم، شام سیاهی دیگر است
آنچه آن را کوه خواندم، پرتگاهی دیگر است
نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد
نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اند امم جه خواهد ساخت
ولی بسیار مشتاقم
که از خاک گلویم سوتکی سازد ،
گلویم سوتکی باشد ، بدست کودکی گستاخ و بازیگوش
واو یکریز و پی در پی
دم گرم و چموش خویش را بر گلویم سخت بفشارد
و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد،
بدین سان بشکند در من،
سکوت مرگبارم را......
دکتر علی شریعتی
چو بانگ رعد خروشان که پیچد اندر کوه
جهان پر است ز گلبانگ عاشقانه ی ما
دیشب به جای چوپان یک گرگ نی لبک زد
شاید شنیده باشید از بس که خشک سال است
احساس کوزه هامان از تشنگی ترک زد
ابری که باز می گشت از کوچه های یک بغض
بر زخم کاری دشت یک عالمه نمک زد
بر سقف خاطر ما دیگر کبوتری نیست
این حرف را که گفتیم دیروز قاصدک زد
وقتی که شعر پیچید در سفره ای دلم را
من اعتماد کردم اما دلم کپک زد
تقصیر هیچ کس نیست تقصیر این
موسی عصمتی شاعر نابینای معدن آق دربند
کجاست کوهکنی تا نشان دهد اصلا
به حرف نیست که عاشق شدن،عمل لطفا
هین کژ و راست می روی باز چه خورده ای؟ بگو
مست و خراب می روی خانه به خانه کو به کو
با که حریف بوده ای ، بوسه ز که ربوده ای؟
زلف که را گشوده ای؟ حلقه به حلقه مو به مو
راست بگو نهان مکن ، پشت به عاشقان نکن
چشمه کجاست ؟ که من آب کشم سبو سبو
عمر تو رفت در سفر، با بد ونیک و خیر و شر
همچو زنان خیره سر، حجره به حجره کو به کو
خامش باش و معتمد ، محرم راز نیک و بد
آنکه نیآزمودی اش راز مگو به پیش او
مولوی
دل آئینه ام حتی اگر کوهی شود آخر
به سنگی،خرد می گردد به یک لحظه به آسانی
بس کنید این همه پرپر نزنید بر دل عاطفه خنجر نزنید
بس کنید آه دلم را نبرید بی خبر از قفسم پر نزنید
این همه محو تماشا نشوید پشت صد آینه سنگر نزنید
راه پرواز مرا سد نکنید سنگ بر بال کبوتر نزنید
آبروی گل یخ را نبرید تهمت عشق به شبدر نزنید
می کشم بر شانه هایم غربت ِاندوه را
غربتِ اندوهِ بی مانند ِهمچون کوه را
گفت دانایی که گرگی خیره سر هست پنهان در نهاد هر بشر
لاجرم جاریست پیکاری سترگ روزو شب ما بین این انسان و گرگ
زور بازو چاره ی این گرگ نیست صاحب اندیشه داند چارهچیست
ای بسا, انسان رنجور پریش سخت پیچیده گلوی گرگ خویش
وی بسا, زور آفرین مرددلیر هست در چنگال گرگ خود اسیر
هر که گرگش را در اندازد به خاک رفته رفته می شودانسان پاک
وآنکه از گرگش خورد هر دم شکست گرچه انسان مینماید, گرگ هست
وآنکه باگرگش مدارا میکند خلق و خوی گرگ پیدا میکند
در جوانی جان گرگت را بگیر وای گر اینگرگ گردد با تو پیر
روز پیری, گر که باشی همچو شیر ناتوانی در مصاف گرگ پیر
مردمانگر یکدیگر را می درند گرگ هاشان رهنما و رهبرند
این که انسان هست این ساندردمند گرگها فرمانروایی می کنند
وآن ستمکاران که باهم محرمند گرگ هاشان آشنایان هماند
گرگ ها همراه و انسان ها غریب با که باید گفت این حال عجیب
تبی این کاه را چون کوه سنگین میکند، آنگاه
چه آتش ها که در این کوه برپا میکنم هر شب
منبع : شعر در مورد کوه و کوهستان